عوض شدم و از عوض شدنم ناراحتم :(
تو این مدتی که دانشگاه بودم، همه اش دورم آدم هایی بود که داشتند سراغ چیزهایی بیرونی می گشتند تا خودشان را با آن ها به دنیا بشناسانند و خودشان را به آن دنیا راضی کنند. یه عده همه اش میروند فلان شرکت هر روز nساعت کد بزنند از بقیه جلو بیفتند حقوق بگیرند چمیدونم پس انداز کنند یا به طریق مسخره ای خرج کنند یا یکم مثبت نگرانه تر: برنامه نویس بهتری بشن و سابقه خرکاری زیادتری داشته باشن توی عمر کوتاهشون کارای بقیه رو بکنن، یه عده دیگه همینجوری همین درس و تمرین و هرچی که جلوشون گذاشته شده رو مثه یونجه جلوی خر میخورن تا کامل کامل تموم شه ۲۰ بگیرن، یه سری همه خاستشون از دنیا اینه که یه استارتاپ بزنن کلی پولدارشن مثل فلانی یا بیت کوین اینا بخرن برای این هدف ولی در نهایت هدف هاشون هیچ کدوم به خودشون ربطی نداره، از این دست بازم مثال بزنم قدیس هایی که یه سری کار گفته شده رو انجام میدن که به یه چیز وعده داده شده برسن و هیچ وقت کار هاشون از خودشون بر نمیاد یا مثلن ملی گراها یا ادمای توی یه گروه خاصی که که یه مرز برای خودشون کشیدن و کل عمرشون صرف این میشه اون مرزها محکم تر بشن و سر جاشون بمونن. همشون یه چیز بیرونی عه که دارن دنبال می کنن تا وقتشون تموم شه. آدم همینه، یه نگاه بکن از بالای کره زمین، صب که میشه آدما پا میشن یه سری از این کارا می کنن تا شب شه و هی همینطوری بگذره تا مهلتشون تموم شه. نمیخام من این باشم، اصلن اصلن نمیخام. میخام یه حیوون توی مزرعه نباشم. میخام برای خودم باشم، قدم اولش نیازمند نبودنه. سخت ترین چیز تو دنیاس. نیازمند نبودن به هر چیزی، نیازمند نبودن به پول، نیازمند نبودن به نمره، نیازمند نبودن به مقبولیت اجتماعی، نیازمند نبودن به چیزایی که وقتی بهشون برسی هیچ وخ نیازت تموم نمیشه. دلم میخاد مثه ریاضی دانای اصیل زندگی کنم، برای خودم. چرا این شعر مولانا رو عنوان گذاشتم چون دیگه خسته شدم از این که نفهمیده عمر بره جلو برای به دست آوردن آبی که تشنه بودن بهتر ازش. بین همه دسته های آدم های دنیا که خیلی هاشون روباهاشون ملاقات کردم از نزدیک دیدم، زندگی کردم، کار کردم و این ها تنها کسایی که خوشم میاد ازشون ریاضی داناس. منظورم کسی نیس که توی دانشگاه ریاضی خونده باشه که صرف ریاضی خوندن هم مثه صرف هر کار دیگه کردنه. واقعیت اینه که حتی اونایی که ادعا می کنن شاعرن یا نمیدونم نویسنده ان و حرفای از زندگی میزنن اما هیچ کدومشون همه چیز رو وقف خودشون نکردن بلکه خودشون رو وقف یه چیز دیگه کرده ان. حوصله توضیح ندارم ولی میخواستم بگم از خوندن زندگی ریاضی دانا لذت می برم احساس اشتراک باهاشون دارم، حس های تورینگ، گروتندیک و جان نش بودن تو زندگی برام با ارزش ترین چیزهان. دلم میخواد آخرش به یه چیزی برسم که خودمو کنه نه خودمو تطبیق بدم با خواسته های دیگران. دلم میخواد دیگه تو قفس نباشم، قفسِ آب خواستن.
می خواستم در مورد یه ویژگی خودم بنویسم. من کسی ام که چیزایی رو که میدونه رخ میدن رو دور می بینه چه برسه به چیزایی که شاید احتمالشو بده رخ بدن یا اصن ندونه چیزی درموردشون. برای این که یکم ملموس تر کنم ببینید وقتی اول راه نمایی بودم و بعد از کلی بالا پایین سمپاد قبول شده بودم اون موقه میدونستم که دوباره باید برای دبیرستان آزمون بدم ولی اینم میدونستم که دیگه نه در اون سطح و نکنه قبول نشم و اینا و هر وقت مدرسمون که ۱۰۰ متر بالاتر از دبیرستانمون بود رو میدیدم با خودم می گفتم نه هیچ وخ اون موقه نمی رسه. اصلن باورم نمیشید یه وقتی منم مثه سال بالایی هامون بشم یا استیتی که اونا هستن دانشجوهایی که میدومدن مدرسه خودمو خیلی کوچکتر می دیدیم و اصلن فک می کردم اونا یه دنیای دیگه ان و زمان همیشهتو همون موقه ثبت میشه هیچ نمی تونستم تصور کنم چی میشه به کجا میرسم ینی هم نمی خاستم فکر کنم هم نمی دونستم چجوری فکر کنم هم خیی بچه بودم. یکم بعدترش که گدشت توی دبیرستان هیچ وخ فکر نمی کردم به مرحله آخر دانش آموزی یعنی کنکور برسم اما بالاخره هر کسی میرسه و اونروزم فرا رسید که باید میرفتم یه آزمون که کلی استرس داره همه ازش می گن و دیگه قراره آدم بزرگ بشم و انتخاب کنم برم چه رشته ای یا چه دانشگاهی اما در درونم احساس می کردم هیچ وخ اونقد بزرگ نشدم همون آدم سابقم. حس می کردم من همون آدم اول دبیرستانم درونم زمان ثابته هیچ وخ فک نمی کردم این واکنش ها در دنیا رخ بده لی بیرون تغییر کرده من همون سابقم. اومدیم دانشگاه الان هم نمی تونم تصور کنم چی میشه آخرش؛ اپلای میکنم، نمی کنم، کنکور میدم، نمی دم، پنج ساله می کنم، نمی کنم. همیشه همه چیزو دور میدیدم سال اول می گفتم یا خدا ینی یه وقت هم من مثه ۹۲ ایا میشم و دیگه یه سالی سال آخرم میشه که دیگه نمیشه کاری کرد و باید حتمن رفت یه سمتی. هیچی دیگه هی دارم نزدیک و نزدیکتر به آخر عمرم میشم ولی نمی دونم دارم چی میشم. نمی تونم تصور کنم کجا دارم میرم. چی دارم میشم. همین فکرو تو همه ابعاد دیگه دارم. وقتی یه کاری رو شرو می کنم هیچ وخ نمی تونم پایانشو تصور کنم که قراره به چی برسه مثلن استارتاپ ها یا یه پروژه ای. در مورد چیزای بزرگتر بگم که میدونم بالاخره یا پی مساوی ان پی هس یا نیس ولی نمی تونم هیچ وخ اونروزی رو تصور کنم که این حل میشه. کلی هر روز به این و اون میگم و می شنویم که آره اگه هوش مصنوعی به جایگاهش برسه دیگه کلی شغل ها میرن و اینا ولی هیچ وخ خودمو براش اماده نمی کنم خودمو برای هیچی اماده نمی کنم همه چی رو دور می بینم فقط وقتی که اتفاق افتاده بعد از یه مدتی بهشون عادت می کنم. این ویژگی یه آدم غیر قطعیه یه کسی که نمی دونه قبلش چی بوده بعدش چی میشه و مهم تر از همه الان چی داره میشه.
درباره این سایت